تا حالا شده به کسی بگی دلتنگشی و جوابی نگیری؟
تا حالا برات پیش اومده بهش بگی دوستش داری و همه کار بکنی تا بفهمه ولی اهمیتی نده؟
یا خیلی جدی از احساساتت باهاش حرف بزنی اون فقط بخنده و بعدم حرفایی بزنه که اصلا ربطی به بحثتون نداره؟
یا به قول معروف خودشو بزنه به کوچه علی چپ؟
نمیدونم تاحالا تجربه کردین یا نه؟
ولی اگه تجربه نکردین امیدوارم هیچ وقت تجربه نکنین،خیلی حس بدیه.
میدونی خیلی حس بدیه جلوش بال بال بزنی و ببینه داری جون میدی و هیچ کاری نکنه.
میاد تو زندگیت
تو با خیال خوش داری زندگیتو میکنی
هی خودشو بهت نزدیک و نزدیکتر میکنه
بهت ابراز علاقه میکنه
کم کم ازش خوشت میاد
و هی بیشتر و بیشتر میشه
بعد از مدتی بهت میگه
وابستگی زیاد خوب نیست
دوست داشتن تنها که فایده نداره
منطقی فکر کن
ما به جایی نخواهیم رسید
تهی وجود نخواهد داشت
رابطه ما پوچ و الکیه
بعد دل تو میشکنه
از آدم پوچی که روش حساب کرده بودی
و دوست داشتنی که فکر میکردی میتونی جهان رو هم باهاش تسخیر کنی
ولی مجبوری دل بکنی
رفتار منطقیش زیبا نیست؟؟؟!
روز اول
مغازه خلوت بود و تو سکوت کامل،به قول یکی از همکارهام "انگار خاک مرده پاشیده اند"،اصطلاحی بود که همیشه موقع های خلوتی مغازه و خیابون ها میگفت.
هر چند ساعت یکبار همین همکارم که گفتم یک سوژه پیدا میکرد میومد به ماها میگفت و راجع به اش چند دقیقه حرف میزدیم و میخندیدیم و باز سکوت میشد تا سوژه بعدی و اینکارمون منو یاد یکی از تبلیغات تلویزیون انداخت.چندسال پیش برای صرفه جویی تو مصرف برق یک تبلیغ پخش میکرد،یک خانواده تو تاریکی با قاشق و چنگال سر میز شام اماده نشسته بودن و هرموقع ماشینی رد میشد و نورش میز رو روشن میکرد شروع میکردن به خوردن و بعد که تاریک میشد دوباره صبر میکردن تا یک ماشین دیگه رد بشه و غذا بخورندقیقا حکایت امروز مغازه ما اینجوری بود.
امروز روز اولی بود که نبود،حال و هوای مغازه بدون حضور اون خیلی دلگیر بود و موقع هایی که خلوت میشد مثل امروز این دلگیری و نبودش کاملا حس میشد و حال من رو دگرگون میکرد و سخت ترین کار این بود که جلوی خودم رو بگیرم و غمم رو بروز ندم و تظاهر کنم خوشحالم و با بقیه بگم بخندم تا تابلو نشه و کسی بویی نبره.
جلوی بخاری ایستاده بودم تا گرم بشم و نگاهم به صندلیش بود جایی که همیشه میشست و کلی خاطرات شیرین و تلخ اونجا ثبت شده بودلبخند به لبم اومد و یاد یکی از حرفهاش افتادم،همیشه وقتی میرفت مسافرت بعد چند روز زنگ میزد بهم تا از حالم با خبر بشه و من پشت تلفن هی غرغر میکردم و گریه،اون میگفت:"باز چند روز منو ندیدی دلت تنگ شده داری دیوونه بازی در میاری؟"
دیروز قبل از رفتنش هم همین حرف رو زد گفت حواست رو جمع کن و تا اومدن من دیوونه بازی در نیار خب؟
من فقط نگاش کردم و هیچی نگفتم،یعنی بغض داشتم و اگر حرف میزدم اشکهام میریختاونم فهمید بغض دارم دستم رو گرفت منو کشید تو بغلش و گونه ام رو بوسید و بعد سریع منو از خودش جدا کرد متعجب نگاش کردم که به دوربین اشاره کرد و دیدم بچه ها دارن میان داخل مغازهسریع برگشتم پیش بخاری و خیلی عادی کردم صورتم رو و اونم خندید.لحظه خداحافظی که رسید،وقتی باهام قایمکی دست داد تا خداحافظی کنه اشکهام ناخودآگاه ریخت و نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنمدفعه اولی نبود میرفت مسافرت چند روزه ولی خب همینکه فکرشو میکردم چند روز قراره نبینمش و صداش رو نشنوم کافی بود تا اشکهام بیادهردفعه میگفتم باخودم دختر قوی باش،گریه نکن ولی بازم نمیشد.
خداحافظی کرد و رفت و من نشستم رو صندلی و اشکهام همین طور میومد.چنددقیقه گذشت دیدم دوباره اومد داخل و نزدیکم ایستاد و آروم جوری که کسی نشنوه گفت بس کن،میخوای آبرومونو ببری؟ بعدم به هبونه اینکه یکسری چیزا رو یادش رفته بهم بگه برگه فاکتور ها رو در آورد و بلند بلند شروع کرد به خوندن و سفارش کردن تا برگشتن دوباره اش تو مغازه رو عادی جلوه بده و اینقدر حرف زد و نگام کرد تا گریه هام تموم شد و آروم شدموقتی دید دیگه گریه نمیکنم خندید و خداحافظی کرد و رفت.
_تو چرا ازدواج نمیکنی؟هم سن و سال های تو بچه دارم شدن.
+شرایطشو ندارم!
_چه شرایطی؟
+بنظرِ من وقتی میخوای ازدواج کنی یا باید عاشق باشی،اونم یه عشقِ دو طرفه که هر دو برای رسیدن لحظه شماری کنید.یا دلت خالی و سالم باشه.که من هیچکدومشو ندارم!
_دلِ خالی و سالم چیه دیگه؟!
+سالم ینی دلت شکسته نباشه،دست نخورده و سالم.
خالی ام ینی یه گوشه ی دلت هنوز گیرِ یه بیعرفت نباشه.
که اگه غیر ازین بودی و ازدواج کردی،خیانتِ محضِ
حالا فکر کن،
یه بیمعرفت دلِ منو شکسته که هنوزم دلم پیشش گیره.
_سکوووووت.
درباره این سایت